قرمه سبزی نذری

چند روز پیش با مادرم بیرون رفته بودیم. ایام محرم است و در روزهایی نذری می دهند. ولی آن روز، روز خاصی نبود. بعدظهر یک روز عادی بود. همین طور داشتیم از کنار مغازه ها می گذشتیم که آقایی که دم یک مغازه ایستاده بود، به مادرم گفت حاج خانوم یک لحظه واستا الان میام. رفت داخل مغازه و ما هم منتظر او شدیم. راستش چون پنجشنبه بود من فکر کردم می خواهد خرمایی را برای امواتش پخش کند. اما بعد از چند ثانیه با یک ظرف یکبار مصرف نذری برگشت. راستش را بخواهید ما چنین انتظاری نداشتیم. آخر آن روز، روز خاصی نبود. یک روز عادی آن هم بعدظهر که نه نزدیک شام است نه ناهار. نمی دانیم چه شد که مادرم آن نذری را گرفت. خواستم بگویم نه خیلی ممنون ما نمی خواهیم الان داریم می رویم جایی که نمی شود این را در دست بگیریم و برایمان سخت است اما این کار را نکردم  و با نذری راه افتادیم.

مادرم گفت چکار کنیم چرا فقط به ما نذری داد و آن هم الان. مادرم هم راضی نبود. گفتم مامان به اولین جا که رسیدیم بهتر است آن را به سطل آشغال بیاندازیم آخر که نمی دانیم داخل آن چیست و چرا فقط به ما داد. مادرم گفت گناه دارد بگذار به فقیری بدهیم. گفتم باشد. در راه ظرف غذا را باز کردیم و دیدیم که سبزی قرمه است. مادرم آن را در پلاستیکی گذاشت و همین طور به مغازه ها می رفتیم تا خریدمان را انجام دهیم. راستش برای ما دردسری شده بود و از همه بدتر آنکه چرا نه نگفتیم و آن را گرفتیم.

خلاصه در انتهای مسیر که دیدم مادر از گرفتن نذری چقدر ناراحت است گفتم بده به من تا به ظرف اشغال بیاندازم. مادرم گفت نه گناه دارد. 

خلاصه برگشتیم و قرمه سبزی را بار خودمان کردیم. تا رسیدیم به خانه و مادرم ظرف غذا را روی پله ها گذاشت. گفت نمی دانم چه کنم. گفت بگذارم برای پرنده ها گفتم بگذار اشکالی ندارد ولی دیگر انقدر بهش فکر نکن. اشتباه کردیم و تمام شد و رفت. مادرم رفت که غذا را در پشت بام برای پرنده ها بریزد ولی انگار دلش با این کار هم نبود. دوباره برگشت و گفت اصلا می ریزم بیرون. گفتم باشد ولی قضیه را تمام کنیم. غذا را همین طوری با ظرفش ریخت بیرون.

بالاخره قضیه تمام شد و راحت شدیم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

وقتی بچه دختره

وقتی که کسی بارداره و بقیه اینو متوجه میشن و می پرسن که بچه ات چیه جالب این جاست که وقتی میگی دختره همه میگن اشکال نداره. دخترم خوبه مهم اینه که سالم باشه. ولی وقتی بگه پسره دیگه کسی دلیل نمیاره یا نمیگه سالم باشه. انگار پسر یه جنس برتره که در این جنس و خوب و برتر بودنش هیچ شک و شبهه ای نیست و کسی توضیح اضافه نمیده. همه میگن مبارکه و تمام ولی برای دختر دار شدن کلی دلیل هست که حالا به این دلیل دخترام خوبن :|

موافقین ۰ مخالفین ۰

اویی که او نیست

دیروز از سر بی حوصلگی، اسم دوستان مدرسه ای ام را در گوگل سرچ می کردم به امید اینکه ببینم هر کدام از آن ها الان چه می کنند؟ فضولی ام گل کرده بود. اسم هیچ کسی را پیدا نکردم مگر یک نفر که او هم آگهی زده بود برای اینکه کار پیدا کند. اسم یکی دیگر را سرچ کردم. دیدم چند ویدئو از او در آپارات هست. شاخک هایکم حسابی تیز شدند. رفتم و پیج اینستاگرامش را پیدا کردم. دیدم مطابق استعدادش کار خوبی دارد و مدیر و این حرف ها شده است. راستش حسودی ام شد و دلم کلی شکست و دوباره در دلم کلی سوال ایجاد شد.

او چند سال گذشته با ما بد رفتاری کرده بود. چقدر به پدرم بد و بیراه گفته بود و ما مجبور شدیم به خاطر دعوای آخری که او راه انداخت از خانه ی مان برویم مستاجری. هنوز حرف هایش تا حدودی یادم مانده و بیشتر رفتار آن شب آخرش. وقتی بعد از چند سال دوباره برگشتیم به خانه مان، چون دیگر توان مستاجری نداشتیم مجبور شدیم برگردیم، با هم حرف نمی زدیم. راستش این را نگفتم که او همسایه مان بود. در این مدت او ازدواج هم کرده بود. گاهی از خانه شان صدای دعوا می آمد مثل همان سابق.

خلاصه دیروز که پیج اینستاگرامش را پیدا کردم، شوکه شدم. در هر ویدئویی که از خود گذاشته بود کلی خندیده بود و لبخند زده بود. کلی خوش رفتار بود. پس چرا آن موقع آن طور بود. چرا ما به خاطر حرف های زشتش مجبور شدیم فرار کنیم. خدایا کدام واقعی است آن که ما به عنوان همسایه مان می شناسیم و یا آن که الان با لبخندی مدیر مجموعه است و به او به به و چه چه می کنند؟

می دانم همه ی آدم ها هم بخشی سفید دارند و هم سیاه و می دانم همه مان خاکستری هستیم. ولی برایم این دوگانگی قابل هضم نیست. شاید من او را خوب نمی شناسم.

راستی این را هم اضافه کنم که مادرش هر روز صبح تخم مرغی دم در خانه می شکند. لابد حق دارد. چون می ترسد دخترش چشم بخورد!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰

مرا رها کن

یادش بخیر

یاد زمانی که زبان انگلیسی یاد می گرفتم بخیر

یاد زمانی که کلاس زبان می رفتم بخیر

یاد همه ی آن روزها با همه ی سختی هایش بخیر

یاد آن دوران کودکی که از صبح تا شب در کوچه بازی می کردم و هیچ چیزی جز بازی را نمی فهمیدم بخیر

یاد اینکه کسی به کارم، کاری نداشت بخیر

یاد همه ی آن حال و هواها بخیر

چرا دیگر نمی شود حال و هوای آن روزها رو تجربه کرد

چرا سال هاست بغضی در گلویم مانده

چرا نمی فهمم چه شد که به این جا رسیدم

چرا دیگر نمی توانم مثل کودکی و نوجوانی ام باشم

چرا نمی توانم آن حس و حال را تجربه کنم

چرا مدت هاست سایه ی ناراحتی و غم بر روی زندگی ام افتاده

چرا انقدر منفعل شده ام

در زندگی ام دخالت نکن، این زندگی من است نه تو

سرت در زندگی خودت باشد این زندگی من است نه تو

خدایا خسته ام

از همه روابطی که در زندگی متاهلی پیش می آید خسته ام

دیگر نمی خوام عروس، جاری، همسر برادر، زن عمو یا زندایی باشم

از تمام این روابط بیزارم

از تمامی این اسامی حالم بهم می خورد

من هیچی نیستم

هیچی

من فقط خودم هستم بدون هیچ لقبی

با من کاری نداشته باشید

با من کاری نداشته باشید

سرتان به زندگی خودتان باشد

این زندگی من است

من را رها کنید

رها کنید

رها کنید

وگرنه خودم خودم را می رهانم

برای همیشه تا ابد تبدیل به هیچ می شوم

انگار که نبوده ام

انگار نخواهم بود

خودم را رها خواهم کرد

رهای رها

طوری که به هیچ چیز تعلق نداشته باشم

به نیستی می پیوندم

انگار که نبوده ام و نیستم

موافقین ۰ مخالفین ۰

از بالا تا پایین

بعضی وقتا انقدر مخاطبان گوشیم رو بالا پایین می کنم تا یکی رو پیدا کنم بتونم باهاش حرف می زنم. گاهی واقعا کسی رو پیدا نمی کنم. فقط یکی از دوستام هست که بعضی از اون موقع ها که حسابی دلم می گیره می تونم بهش پیام میدم. شاید راهکاری برای دل گرفتگی من نداشته باشه ولی همین که زود جواب میده و یکی دو کلمه با هم حرف می زنیم باز حالم بهتر میشه.

امروز و این لحظه هم یکی از همون روزاست. انقدر کانتکت ها رو بالا پایین می کنم ولی حقیقتا روم نمیشه به کسی پیام بده و هم اینکه به خیلی ها هم نمیشه پیام داد. هر کسی مشغول زندگی خودشه.

گفتم حالا که کسی نیست بگذار یک پست اینجا بگذارم. شاید همین نوشتن یکمی بهتر کنه حالمو.

موافقین ۰ مخالفین ۰

اگر حالم بهتر بود

مدت هاست که احساس می کنم حالم خوب نیست. انگار در یک توهم زندگی می کنم. توهم یعنی انگار جوری هستم که که قابل توضیح نیست. انگار مغزم باد کرده است. خلاصه احساس خوشایندی نیست. گاهی با خودم فکر می کنم اگر حالم کمی بهتر بود دنیا رو چطوری می دیدم. احساساتم چگونه بود. اصلا یادم نمی آید قبلا چطور بودم. نگاهم به دنیا چطور بود. حالم چطور بود. انگار مدت هاست که این گونه ام و خودم می دانم که این گونه بودن خوب نیست. اگر حالم کمی بهتر بود روزها که از خواب بیدار می شدم، دنیا را چه رنگی می دیدم؟ حالم چطوری بود؟ واقعا نمی دانم. فقط گاهی چیزهایی در ذهنم جرقه می زند. از اون موقع هایی که ممکن بود آن طوری باشم. آن طور خوب.

موافقین ۰ مخالفین ۰

کاش زودتر از خواب بیدار می شدم

او داد می زند، عصبانی تر از هر زمان دیگری است. همه چیزش تغییر کرده است. او را تا به حال این طور ندیده بودم. همه مان در اتوبوسی نشسته ایم. از او می ترسم. انگار دنبال من می گردد. از او می ترسم. سعی می کنم طوری که او متوجه نشود از اتوبوس پیاده شوم. همین حالا هم که پیاده شده ام باز هم می ترسم. نمی دانم از ترسم به کجا پناه ببرم. وارد یکی از کوچه های اطرافم می شوم. شهر انگار طوری دیگر شده است. ترسناک شده. احساس امنیت ندارم.

در کوچه آشنایی پیدا می کنم. دلم کمی گرم می شود. احساس ناامنی کمی فروکش می کند. از او می خواهم که چاره ای بیاندیشد. او هم احساس خطر کرده است. با دستش جایی را در میانه ی کوچه به من نشان می دهد. نگاه می کنم باورم نمی شود. دوباره از او سوال می کنم. دوباره باورم نمی شود. جایی نورانی است. نور سبز. گنبد مسجد یا شاید هم امام زاده ای است. ته دلم باور ندارم مشکل حل شود. اما کمی امید دارم. با هم وارد آن مکان می شویم. می روم که وضو بگیرم. انگار نمی شود. آستین هایم بالا نمی روند که بتوانم وضو بگیرم. به این ور و آن ور نگاه می کنم که نکند کسی متوجه شود که نمی توانم آستین هایم را بالا بزنم. نمی دانم چه کار کنم. آشفته ام. وضو نگرفته می خواهم خارج شوم و نماز بخوانم. آشفته تر می شوم. هنوز احساس ترس دارم. چشمانم را باز می کنم. همه اش خواب بوده؟ نفس راحتی می کشم. کاش می توانستم زودتر بفهمم که همه اش خواب بوده و کاش زودتر از خواب بیدار می شدم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

آن کتاب علوم کذایی

سال ها پیش وقتی که سنم کمتر بود و در دوره ی راهنمایی درس می خواندم، خطایی کردم. هنوز هم دلیلش را نمی دانم.

مقطع راهنمایی بودم. دو نفری روی نیمکت ها می نشستیم. گاهی هم کتاب هایمان را زیر نیمکت ها می گذاشتیم تا شاید کیفمان سبک تر شود یا بعدا ازشان استفاده کنیم. در خاطرم است که زنگ ورزش داشتیم و بیرون از کلاس بودیم. زنگ ورزش که تمام شد همه مان به کلاس برگشتیم تا وسایلمان را برداریم و به خانه برویم. هر چی کتاب زیر میز بود برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و به خانه رفتم.

فردای آن روز که به مدرسه رفتیم، دوستم از ما در مورد کتاب گم شده اش سوال می پرسید. من هم گفتم خبر ندارم و کتابت را ندیده ام. خلاصه که آن دوستم کتابش را پیدا نکرد و به گمانم بعدا از جایی تهیه کرد.

چند روز بعد که من به سراغ کتابهایم رفتم دیدم دو تا کتاب علوم دارم. خشکم زده بود. خدایا کتاب زهرا در کمد من چه کار می کرد. خجالت زده بودم. من کتاب او رو اشتباها برداشته بودم و به او دروغ نگفته بودم که از کتابش خبر ندارم ولی باز هم شرم زده بودم. چه کار باید می کردم. کتاب را به او برمی گردانم.؟ به او می گفتم که اشتباه کرده بودم؟ جرئتش را نداشتم. راستش اگر الان در همان موقعیت بودم، قطعا کتاب را بدون خجالت به او پس می دادم. ولی نمی دانم از چه خجالت می کشیدم. جرئت نکردم و کتاب را به او پس ندادم و دیگر در مورد آن کتاب کذایی به او و هیچ کس دیگر هیچ چیزی نگفتم تا الان که اینجا در موردش می نویسم.

سال ها گذشت اما من آن ماجرا را هیچ گاه از یاد نبردم. چند سال پیش دوباره به شدت یاد آن ماجرا افتادم. به خاطر شرایط روحی که درش قرار داشتم حالم بد بود و می خواستم هر حقی بر گردن کسی دارم جبران کنم.

به مدرسه قدیمی مان رفتم همه ی آدم ها عوض شده بودند. البته اگر هم عوض نمی شدند من چیزی از قیافه و نام و فامیلی شان به یاد نداشتم. اصلا خیلی چیز زیادی هم از کلاس ها و ساختمان و ظاهر مدرسه به یاد نداشتم و دلم هم برای کسی تنگ نشده بود :)) این را برای این گفتم که یادآوری کنم خیلی وقت ها برای من دیدن جاهایی که قبلا در آن جا بودم و خاطراتی داشتم ناراحت کننده بود و دلم می خواست هر طور شده از آن جا عبور نکنم. وقتی آن مکان همان جا بود و دیگر آشنایی آن جا نبود و دیگر همه مان پراکنده شده بودیم، دیدنش دلگیر کننده بود.

خلاصه به دفتر مدرسه رفتم. ماجرا را تعریف نکردم. فقط گفتم اطلاعات یکی از دوستان قدیمی هم را می خواهم. چیزی پیش من دارد و می خواهم پسش بدهم. البته من آن کتاب علوم را دیگر نداشتم. فقط می خواستم به او ماجرا را بگویم و دیگر دینی بر گردنم نباشد.

مدیر مدرسه که خانم مهربانی بود از من در مورد اینکه الان چه کار می کنم پرسید و بدون سوال اضافی خواست که با من همکاری کند. پرونده ها را گشت و اطلاعات را بیرون آورد و آدرس خانه ی زهرا را به من داد. شاید هر کسی دیگری بود این کار را نمی کرد و هم حق داشت. بالاخره محرمانه است.

من هم خوشحال با آدرسی به دست از مدرسه خارج شدم. اما مگر رویش را داشتم که به خانه ی زهرا بروم و این داستان احمقانه را برای او تعریف کنم. حتما تا حالا ازدواج کرده و دو سه تا بچه داشت. یادم می آید آن سال ها چیزهایی دورا دور از او شنیده ام که او زود ازدواج کرده بود. خلاصه خوشحالیم رنگ باخت.

من جرئتش را نداشتم. بعد این همه سال به او چه بگویم. اصلا چه اهمیتی دارد برای او. اصلا او حتما یادش نیست. این فکر ها از سرم می گذشت و من به خانه ی او که چند کوچه پایین تر از مدرسه بود نرفتم.

الان که دیگر حالم به اندازه ی آن موقع ها بد نیست دیگر زیادی از این مسئله ناراحت نیستم و خیلی بهش فکر می کنم. با عقل کودکیم آن تصمیم را گرفتم و در دلم چیزی نبود. اگر روزی زهرا را دیدم به او ماجرا را می گویم. به احتمال زیاد نمی بینمش و اگر ببینم نمی شناسمش.

موافقین ۱ مخالفین ۰

حرف های ناگفته

نمی دانم آدم بهتر است حرفش را یکجا و همان لحظه بزند یا نگه دارد بعدا یک جا حرفش را بزند یا ذره ذره. یا اینکه کلا فراموشش کند. حتما عبارت "بستگی دارد" اینجا هم جواب می دهد. بستگی دارد در چه شرایطی باشیم.

توضیحش کمی سخت است. نمی دانم صورت مسئله را خوب می دانم یا نه. آخر می گویند مشخص بودن خود مسئله درصد بزرگی از جواب مسئله را مشخص می کند.

گاهی حرف هایی در ذهنم است که اگر می توانستم همان لحظه می گفتم. ولی با خودم نگه داشتم و ریختم درون خودم و هی این ور و آن ور با خودم بردمشان و سنگین شدم.

حرف هایی که فکر می کنم چقدر می توانند بی ارزش باشند، اما اگر اینقدر برای من بی ارزش هستند چرا سنگینم می کنند. حتما ارزش دارند اما دوست داشتم بی ارزش بودند. در واقع فاصله ای هست بین چیزی که من دوست دارم و چیزی که واقعا هست و چیزی که واقعا هست سنگینم کرده.

یادم هست یکی دو ماه پیش بود دوستم گفت فلانی تو که همیشه حرف هایت را می زنی. یکه خوردم. واقعا یعنی من حرفهایم را می زدم. می دانم این جمله را برای چه گفت. آخر ما همکار بودیم. من گاهی نمی دانم از روی چه حرف هایم را بالاخره میزدم. وضعیتی بود. حرف هایم را می زدم. راستش قبل از اینکه حرف هایم را بزنم سبک سنگین نمی کردم که اگر بزنم چه می شود و اگر نزنم چه. انگار باید می زدم. توضیحش شاید سخت باشد. خودم می دانم که توضیحش چیست ولی نمی دانم چه بگویم. راستش بعضی حرف ها باید زده بشه فکر کردن نمی خواهد. 

راستش به دوست گفتم آره ولی آخه خجالتی هم هستم. واقعا هم هستم و قبلا هم بیشتر بودم و البته هنوز هم هستم. اگر خجالتی نبودم چه؟ باز هم حرف هایم را می زدم؟

حالا موقعیت ها فرق دارد. گاهی در جایی نمی شود گفت. سبک سنگین می کنی. آب دهانت رو قورت می دهی. وضعیت فرق می کند. نمی خواهی ناراحتی پیش بیاوری. نمی خواهی چیزی را خراب کنی. چیزهایی برایت مهم هستند. به من فرصت بده حرف هایم را بزنم. تا چیزهایی درونم حل شود و غل غل نزد. چیزی نیست. خودم یعنی دلم می خواست چیزی نباشد و آن طوری دوست داشتم ولی بزرگش می کنم. 

بگذریم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

من هم از مرگ می ترسم

حضور ما آدم ها چه تاثیر در زندگی بقیه دارد؟

اگر روزی من نباشم چه می شود؟

دنیا متوقف می شود؟

زندگی اطرافیانم متوقف می شود؟

زندگی دوستانم، خانواده ام؟

خودم که گاهی به مرگ خودم فکر می کنم، می بینم، با من یا بی من هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. لااقل این را همه مان مطمئنیم که دنیا بدون من زندگی خود را بی هیچ کم و کاستی ادامه می دهد. شاید یکی از دردآورترین مسائلی که در مرگ اتفاق می افتاد فراموشی است. ما فراموش می شویم بدون اینکه ذره ای از ما باقی بماند. فراموش می شویم انگار که نبوده ایم. برخی ها شاید فراموش نشوند، از شاعران و نویسندگان گرفته تا دانشمندان و علما. ولی بقیه مان که برویم جوری می رویم که انگار نبوده ایم. 

گاهی که به خانوادهی خود فکر می کنم، می بینم اگر من بمیرم دردی به دردهایشان اضافه می شود. می بینم ناراحت می شوند. شاید تا ماه ها من را یادشان بیاید. و در سال های بعد در روزهایی از سال یاد من بیفتد. به همین دلیل دوست ندارم مرگم را ببینید. دوست ندارم غمی به غم هایشان اضافه کنم.

همه مان هر روز که از خواب بیدار می شویم و هر روز که دوباره به خواب می رویم یه قدم به مرگ نزدیک تر می شویم. اینکه کی و کجا و چه وقت مرگ بهمان را بگیرد نمی دانم.

راستش هنوز هم که هنوز است از مرگ می ترسم. شاید آن طور که باید زندگی نکردم ام و شاید هنوز هم حرص و طمع و یا هر چه دیگر که اسمش را نمی دانم باعث شود دلم بخواهد باز هم بمانم.

راستش این روزها که درگیر کرونا هستیم، به مرگ اطرافیانم فکر می کنم. وقتی دارم می خوابم و چشمانم دارد به خواب می رود یکهو از خواب بلند می شوم و می گویم خدایا اگر روزی مادرم نباشد، پدرم برود و ... چه می شود و دلم می خواهد این کابوس بزرگ روزی تمام شود و بدانم حداقل بخاطر کرونا کسی را از دست نخواهم داد.

صحبت کردن راجب مرگ سخت و نوشتن در مورد آن هم سخت است. نمی دانم کسی باشد که از مرگ واقعا  و در عمل و مطمئنا نترسد؟ دوست دارم اون رو ببینم و با او صحبت کنم.

آدم های زیادی را دیده ام که گفته اند از مرگ نمی ترسند ولی با یک مریض شدن و یک ناتوانی موقتی و آن هنگام که رفتن به سوی مرگ را با چشمان خود دیده اند، از مرگ هراسیده اند.

به من گفتی نوشته ای را به دیوار بزنیم که همه اش چشمم به آن باشد که مرگ از رگ گردن به ما نزدیک تر است. شاید درک همین موضوع کمک کند تا حداقل برای چیزهای بهتری غصه بخورم. البته اگر بتوانم این جمله را گوشت و خون درک کنم وگرنه می شود شبیه همه ی جملاتی که تاکنون خوانده ام و یک گوشم در و گوش دیگرم دروازه بوده است.

فکر می کنم اسم این کار مرگ آگاهی باشد. مرگ آگاهی انگار که چیز خوبی است. شاید جلوی حرصمان را بگیرد، جلوی طمعمان را. به قول پدرم اگر ما آدم ها می دانستیم که قرار است همیشه زنده بمانیم احتمالا با دستمان همدیگه را می کشتیم و تیکه پاره می کردیم یعنی بیشتر از چیزی که الان است. فکر می کنم دور از انتظار نباشد. شاید عده ای از ما با اعتقاد به همین که روزی می میریم، دست از بدی هامان بر می داریم. دست از جمع آوری هر آنچه بدرد ما نخواهد کرد. البته اگر هم اعتقادی به این مسئله نداشته باشیم، دست روزگار روزی دستمان را می گیرد و ما را با خود می برد. می برد به هر جایی که نه ثروتمان، نه حتی دوستان و خانواده مان بدرد ما نخواهند خورد.

موافقین ۰ مخالفین ۰