چه چرخه ی جالبی. کار می کنیم پول درمیاریم، خرجش می کنیم، دوباره پول درمیاریم و این همچنان ادامه داره. آدم های قدیمی در زمان های خیلی دور، خیلی دور حالا نمی دونم دقیقا چند سال پیش، توی دوره ی کشاورزی که کار می کردند، محصول می کاشتند تا زندگی شون تامین بشه، دوره های قبلی هم شکار می کردند تا گرسنه نمونند. حالا دیگه پول درآوردن مختص سیر کردن شکم نیست، لباس و خونه و ماشین و وسایل مختلف هم جز اینا میشه. حالا جالب اینجاست که این احساس نیاز هم در ما قشنگ وجود داره که حتما باید خونه ی آنچنانی و لباس های شیک و به روز بپوشیم وگرنه نمیشه. اصلا هم به یاد نداریم اجداد ما تو جنگل و خونه های چوبی و گلی زندگی می کردند. بعدا به نظرم سر همین منافع و منافع بیشتر بود که یه چیزای دیگه هم مهم شد. اینکه لباس بپوشیم فقط اهمیت نداشت، این که چه لباسی بپوشم اهمیتش بیشتر شد. چه غذایی بخورم، کجا زندگی کنم، اینابعدا مهم شدند.
این روزا دلم گرفته، بیشتر از خودم. دوست دارم این همه تنش تو زندگی ام نباشه. می دونم همه دارند ولی من خسته شدم. دلم می خواد یک روز باشه ذهنم درگیر نباشه. همون آرامشی که میگن. بعضی وقتا که فکر می کنم می بینم، تو زندگیم چیزای مختلفی رو تجربه کردم. این تموم شده، یکی دیگه شروع شده و وقتی خوب فکر می کنم می بینم خسته کننده شده. از طرفی هم فکر می کنم این همه آدم تا آخر عمرشون درگیر چیزهایی هستند انقدر صبور بودند. بچه هاشون مشکل داشتند تا ابد درگیر اون بودند منم باید صبور باشم. با همه ی این فکرا دلم یکمی آرامش می خواد، یکمی فکر نکردن.
بارون میاد. بارونو دوست دارم. دوست برم بیرون خیس بشم. صورتم بگیرم طرف آسمون فریاد بزنم.