دیروز از سر بی حوصلگی، اسم دوستان مدرسه ای ام را در گوگل سرچ می کردم به امید اینکه ببینم هر کدام از آن ها الان چه می کنند؟ فضولی ام گل کرده بود. اسم هیچ کسی را پیدا نکردم مگر یک نفر که او هم آگهی زده بود برای اینکه کار پیدا کند. اسم یکی دیگر را سرچ کردم. دیدم چند ویدئو از او در آپارات هست. شاخک هایکم حسابی تیز شدند. رفتم و پیج اینستاگرامش را پیدا کردم. دیدم مطابق استعدادش کار خوبی دارد و مدیر و این حرف ها شده است. راستش حسودی ام شد و دلم کلی شکست و دوباره در دلم کلی سوال ایجاد شد.

او چند سال گذشته با ما بد رفتاری کرده بود. چقدر به پدرم بد و بیراه گفته بود و ما مجبور شدیم به خاطر دعوای آخری که او راه انداخت از خانه ی مان برویم مستاجری. هنوز حرف هایش تا حدودی یادم مانده و بیشتر رفتار آن شب آخرش. وقتی بعد از چند سال دوباره برگشتیم به خانه مان، چون دیگر توان مستاجری نداشتیم مجبور شدیم برگردیم، با هم حرف نمی زدیم. راستش این را نگفتم که او همسایه مان بود. در این مدت او ازدواج هم کرده بود. گاهی از خانه شان صدای دعوا می آمد مثل همان سابق.

خلاصه دیروز که پیج اینستاگرامش را پیدا کردم، شوکه شدم. در هر ویدئویی که از خود گذاشته بود کلی خندیده بود و لبخند زده بود. کلی خوش رفتار بود. پس چرا آن موقع آن طور بود. چرا ما به خاطر حرف های زشتش مجبور شدیم فرار کنیم. خدایا کدام واقعی است آن که ما به عنوان همسایه مان می شناسیم و یا آن که الان با لبخندی مدیر مجموعه است و به او به به و چه چه می کنند؟

می دانم همه ی آدم ها هم بخشی سفید دارند و هم سیاه و می دانم همه مان خاکستری هستیم. ولی برایم این دوگانگی قابل هضم نیست. شاید من او را خوب نمی شناسم.

راستی این را هم اضافه کنم که مادرش هر روز صبح تخم مرغی دم در خانه می شکند. لابد حق دارد. چون می ترسد دخترش چشم بخورد!!!