۳ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

به کجا چنین شتابان

چند روز پیش به تهران رفته بودم. یکی دو ساعتی را در انقلاب چرخیدم و بعد به خانه بازگشتم. در انقلاب که بودم سری به کتاب  فروشی ها زدم. کتابی از نویسنده ای که قبلا کتابش را خوانده بودم، نظرم را جلب کرد و به سمتش رفتم. قیمتش را خواندم. از جمله کتاب های گران بود. البته کتاب قبلی اش هم گران بود. یادم آمد نه پول کافی دارم و نه اینکه کتاب های قبلی را خوانده ام. تصمیم گرفتم آن را نخرم. در شلوغی خیابان به راه افتادم. آدم ها هر یک بی توجه به دیگری به راهی می رفتند. شلوغی خیابان، ماشین های زیاد، سرعت زیاد را مبهوتانه نظاره می کردم. این جمله در ذهنم تکرار می شد که "به کجا چنین شتابان؟"

زندگی ما پیشرفت زیادی کرده است. مثل گذشته وقتمان صرف تامین نیازهای اولیه زندگی نمی شود. نیازی نیست برای گرما آتشی و برای گرسنگی نانی و گندمی فراهم کنیم و به سر چشمه برویم و آبی بیاوریم ولی فکر می کنم شاید همین وقت را می گذاریم تا پولی بدست آوریم و صرف تامین نیازهای اولیه مان کنیم.  با پیشرفت ها کیفیت زندگی خود من چه تغییری کرده؟ وقتم را بیشتر برای این میگذارم که در زندگی چیزهایی داشته باشم که هیچ وقت استفاده شان نمی کنم.

مدت هاست که ذهنم درگیر چیزهای مختلف شده و بدنبال معنویتی می گردم که برای من انسان به این کوچکی در این دنیای به این بزرگی پناهی باشد. دوست دارم در این شلوغی دنیا در این هیاهوی زمینی گرفتار نشوم. اسیر تبلیغات و جوی نشوم که زندگی من را هرچه بیشتر و بیشتر در خود می گیرد و من را تبدیل به ماشینی می کند که باید در آن جهت خاص فکر و زندگی کنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

دیگر معجزه ای در کار نیست

بعد از مدت ها تنبلی در خواندن کتاب، بالاخره کتاب یک عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی را خواندم. امروز تصمیم گرفتم که چند صفحه ی پایانی اش را هم تمام کنم و بعد هم به این بهانه چیزی بنویسم. یادم می آید قبلا کسی گفته بود که این کتاب را بخوانم که نخواندم. آن هم دلایلی داشت ولی چند هفته ی پیش با معرفی این کتاب در جای دیگری تصمیم گرفتم که بخوانمش. از وقتی که شروع کردم به خواندن این کتاب، دیدم آن طور عاشقانه ی عامیانه نیست که نخواهی آن را بخوانی. کتابی از حرف های عاشقانه ی رایج بین یک زن و یک مرد نیست. کتابی از گذر زندگی گیله مرد و همسرش عسل است. زندگی این دو نفر با سختی های مختلفی رو به رو هست که سعی می کنند با این سختی ها کنار بیایند و سراسر کتاب پر است از جمله های استعاری و پیچیده که شاید برای هرکسی خوشایند نباشه از جمله خود من :)

بعضی قسمت های کتاب را دوست داشتم:

نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد.

مگر به تو نگفته ام که یاد انسان را بیمار می کند؟

مشکل زندگی را زندگی می کند.

من سالها بود که فکر می کردم این همه خواندن بیهوده است، بیماری است و در پی باد دویدن. من حس می کردم و زیر لب می گفتم، که راه های پیچاپیچ را در کتاب ها پیدا کردن و در کتاب ها پیمودن کار کودکان است. اما باز هم در لابه لای کتاب پی چیزی می گشتم که نمی دانستم چیست...

رسیدن غم انگیز است. راه بهتر از منزلگاه است.

از شباهت بیزارم عسل! شباهت میام این آواز و آن آواز، این کلام عاشقانه و آن کلام، این نگاه و آن نگاه، دیروز و امروز. از شباهت به تکرار می رسیم، از تکرار به عادت و از عادت به بیهودگی از بیهودگی به خستگی و نفرت.

عاشق کم است و سخن عاشقانه فراوان.

محبوبی در کار نیست، اما مطربان ولگرد به آسانی از خوب ترین محبوبان خویش و غیبت ایشان، فریاد کشان و مویه کنان سخن می گویند.

عشق، آنگاه که به واژه تبدیل شد و به نگاه و به آواز و به نامه و به اشک و به شعر و در بسته بندی های کاملا متشابه به مشتریان تشنه عرضه شد، در هر بازار غیر مسقفی هم می توان آن را خرید و به معشوق هدیه کرد و همین عشق را تحقیر کرده است.

در روزگاری که خوب ترین و لطیف ترین آهنگ های عاشقانه را کسانی کاملا حرفه ای و عاشقانه می نوازند و به تکرار هم می نوازند اما قلب هایشان تهی از هر شکلی از عشق است من وامانده ام که زنبورهایت را چگونه خبر کنم...

مشتری شدن، نوعی معتاد شدن است. فقط از یک میوه فروشی خرید نکن. بگذار با تمام میوه فروشان سر راهت آشنا شوی. لااقل سلام های تازه. معطر. نو. ضد عادت. آیا هرگز به پاسپان سر گذر سلام کرده ای؟ سلام کن. احوال پرسی کن. بگذار با تو زمانی درد و دل کن. مگر چه عیب دارد؟ اما نگذار به این کار عادت کنی.

کارهایی هست انسان در ابتدا گمان می کند آن ها را دوست ندارد. اما بعد در جریان عمل دلبسته ی آن می شود. بگذریم...

غالبا آنگونه نیست که کار مطلوب و دوست داشتی از راه برسد و ما را در آغوض بگیرد. این ماییم که باید به هر کری که گماشته می شویم آن کار را به صورتی دلخواه درآوریم یا در خط رسیدن به کاری دلخواه کار نادلخواه را کوتاه مدت تحمل کنیم......دیگر معجزه ای در کار نیست.

خیلی وقت ها شده کتابی می خونم یا مطلبی از جایی و می فهمم چقدر بی سوادم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلم کمی معنویت می خواهد

دلم کمی معنویت می خواهد، کمی. فقط کمی هم من را کفایت می کند. همین که کمی معنویت اصیل و ناب پیدا کنم، خودم را به آن می سپارم. دلم می خواهد از زخمتی روزگار، از کوچکی خودم و از بزرگی کائنات به آن پناه ببرم و بدانم که من هر چند کوچک در این دنیای  بزرگ جایی هست که می شود به آن تکیه کرد.

دلم کمی مهربانی می خواهد. مهربانی واقعی و عمیق.

دلم دستانی گرم می خواهد که روی شانه ام باشد و بگوید نگران نباش.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰