چند روز پیش رفته بودم عطاری. تو همون چند دقیقه ای که اونجا بودم چند نفر اومدن سیاهدانه و عنبرنسارا بخرند. منم سریع خریدم رو انجام دادم و با ترس و لرز از مغازه بیرون اومدم. اولین کارتمو اینجا کشیدم و احتمالا چند تا کرونا روی کارتم سوار شدند. رفتم تا خریدهای دیگه رو انجام بدم. خودم احساس می کردم که الان حتما از چهره ام مشخصه که چقدر استرس دارم. از بین آدم ها سریع حرکت می کردم. بوی سیگار  و ادکلن رو بیش از همیشه متوجه بودم. از بعضی مغازه ها هم بوی اسفند میومد. یا به خاطر خاصیت ویروس کشی! یا احتمالا برای اینکه چشم نخورن! دست فروش ها بساط کرده بودند. نزدیکه عیده و انواع و اقسام وسیله ها رو ریخته بودن کنار خیابون از کیف گرفته تا تنگ ماهی. تو دلم می گفتم آخه الان وقت تنگ ماهی فروختنه؟ برای کدوم ماهی برادر؟ گفتم شاید نیاز داره من نمی دونم که. تندتر حرکت کردم. از بین آدم ها که رد میشدم حواسم بود که بهشون نخورم و سرفه هاشون تو حلقم نره. البته که متوجه نشدم کسی سرفه بکنه.
روز پدر بود و چند نفری در خیابون شیرینی به دست و چند نفری در شیرینی فروشی بودند. تو دلم لعنت کردم. گفتم حالا امسالو بیخیال شو هموطن. چی میشه مگه با تلفن به پدرت تبریک بگی. حالا اگه تو خونه پدرت بگه یه لیوان آب دستم بده کلی بهانه میاریا ولی یه جعبه شیرینیو حتما باید بخری. بابا شاید داری جون پدرتو به خطر می اندازی! استرسم بیشتر می شد و دستانم توان حمل اون همه چیزو نداشت. می خواستم همه چی بخرم تا دیگه مجبور نباشم بیام وسط آدم ها. احساس می کردم کارتی که تو چند تا مغازه کشیدم الان حتما پر ویروس شده. دستام، کیفم، کاپشنم، روسریم که مجبور می شدم هر چند وقت یکبار درستش کنم که از سرم نیوفته الان مملو از ویروسه. حتما دستم به صورتم و موهام هم خورده بود. وای خدا چکار کنم. خلاصه با احساس پر شدن از ویروس به خونه برگشتم. حالا کارم شروع شده بود عوض کردن لباسام، شستن دست ها برای چندین بار و ضدعفونی کردن همه ی اون وسیله ها منو از پا انداخت. صورتم و موهام باید شسته بشن. کمرم درد می کرد ولی ارزششو داشت. خیالم تقریبا راحت بود. اما نه کاملا. لباسهایی که اون گوشه انداخته بودم حتما پر از ویروس بود. باید صبر می کردم و بهشون دست نمی زدم تا یه مدت بگذره و من راحت شم. نکنه وقتی دستامو می شستم آب از دستم چکید روی زمین. نکنه میوه ها رو خوب با ریکا نشستم.  بی خیال دیگه نمی کشم. یه گوشه تا صبح می خوابم. احتمالا تا صبح اون ویروسای لعنتی جان به جان آفرین تسلیم کردند. اگرم انقدر زرنگن که تو بدنم باشن دیگه کاری از دستم بر نمیاد. دو هفته باید صبر کنم ببینم چه بلایی سرم اومده.
سرمو می زارم رو زمین. به مامانم فکر می کنم به بابا و برادرام. مامانم نون ها رو همین طوری مصرف می کنه. میگه چیکار کنم دیگه نونو نمی تونم کاری کنم. میگم باید داغ کنی. این یک قلم دیگه تو کتش نمیره.
صبح میشه و شروع می کنم به نون پختن. دستور اول بد نشد، دستور دوم، افتضاح، دستور سوم، داره خوب میشه، دستور چهارم و پنجم خوب شدند. خوب امیدوار شدم همه چی خوب پیش میره و نون مورد پسندم هست ولی یکیشون که از اون یکی بهتره شیر میخواد و ماست. هر چی شیر و ماست داریم نون درست می کنم ولی بقیه اش رو از دستور دیگه که با اب درست میشه، درست میکنم. اخه نمی تونم که به خاطر شیر  و ماست بازم برم مغازه. ضروری نیست وقتی کارم با همین هم راه میوفته.
منم مثل خیلیا دلم برای بیرون رفتن تنگ شده. اصلا دروغ چی بگم برای خرید کردن. دلم خرید می خواست. گاهی تو اینستا لباس می بینم میگم چه خوبه بزار حداقل اینترنتی خرید کنم. میگم دختر، بابا مگه ضروریه اون مامور پست بدبخت چرا باید مامور وسیله های غیر ضروری من تو این روزای بحرانی بشه. بی خیال میشم و صبر می کنم تا ببینم این ویروس لعنتی به جون من افتاده یا نه.
چقدر شنیدن خبرای خوب تو این روزا خوبه و آدم دوست دارم هر روز که از خواب پا میشه یه چیز خوب بشنوه. البته اگر باشه. بعضی شبا از استرس گریه می کردم. حتی یک شب وقتی که فهمیدم اون محلولی که استفاده می کردیم برای ضدعفونی گوشی و لپتاپ احتمالا الکل نبوده خوابم نمی برد و قلبم تا مدت ها درد می کرد. البته نخوابیدن و درد قلب من به جهنم. پر پر شدن انسان ها رو کی جواب میده.
به دوستم میگم ببین روزگار داره گلچین میکنه، میگه خدا کنه ما لایقش نباشیم :))