سال ها پیش وقتی که سنم کمتر بود و در دوره ی راهنمایی درس می خواندم، خطایی کردم. هنوز هم دلیلش را نمی دانم.

مقطع راهنمایی بودم. دو نفری روی نیمکت ها می نشستیم. گاهی هم کتاب هایمان را زیر نیمکت ها می گذاشتیم تا شاید کیفمان سبک تر شود یا بعدا ازشان استفاده کنیم. در خاطرم است که زنگ ورزش داشتیم و بیرون از کلاس بودیم. زنگ ورزش که تمام شد همه مان به کلاس برگشتیم تا وسایلمان را برداریم و به خانه برویم. هر چی کتاب زیر میز بود برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و به خانه رفتم.

فردای آن روز که به مدرسه رفتیم، دوستم از ما در مورد کتاب گم شده اش سوال می پرسید. من هم گفتم خبر ندارم و کتابت را ندیده ام. خلاصه که آن دوستم کتابش را پیدا نکرد و به گمانم بعدا از جایی تهیه کرد.

چند روز بعد که من به سراغ کتابهایم رفتم دیدم دو تا کتاب علوم دارم. خشکم زده بود. خدایا کتاب زهرا در کمد من چه کار می کرد. خجالت زده بودم. من کتاب او رو اشتباها برداشته بودم و به او دروغ نگفته بودم که از کتابش خبر ندارم ولی باز هم شرم زده بودم. چه کار باید می کردم. کتاب را به او برمی گردانم.؟ به او می گفتم که اشتباه کرده بودم؟ جرئتش را نداشتم. راستش اگر الان در همان موقعیت بودم، قطعا کتاب را بدون خجالت به او پس می دادم. ولی نمی دانم از چه خجالت می کشیدم. جرئت نکردم و کتاب را به او پس ندادم و دیگر در مورد آن کتاب کذایی به او و هیچ کس دیگر هیچ چیزی نگفتم تا الان که اینجا در موردش می نویسم.

سال ها گذشت اما من آن ماجرا را هیچ گاه از یاد نبردم. چند سال پیش دوباره به شدت یاد آن ماجرا افتادم. به خاطر شرایط روحی که درش قرار داشتم حالم بد بود و می خواستم هر حقی بر گردن کسی دارم جبران کنم.

به مدرسه قدیمی مان رفتم همه ی آدم ها عوض شده بودند. البته اگر هم عوض نمی شدند من چیزی از قیافه و نام و فامیلی شان به یاد نداشتم. اصلا خیلی چیز زیادی هم از کلاس ها و ساختمان و ظاهر مدرسه به یاد نداشتم و دلم هم برای کسی تنگ نشده بود :)) این را برای این گفتم که یادآوری کنم خیلی وقت ها برای من دیدن جاهایی که قبلا در آن جا بودم و خاطراتی داشتم ناراحت کننده بود و دلم می خواست هر طور شده از آن جا عبور نکنم. وقتی آن مکان همان جا بود و دیگر آشنایی آن جا نبود و دیگر همه مان پراکنده شده بودیم، دیدنش دلگیر کننده بود.

خلاصه به دفتر مدرسه رفتم. ماجرا را تعریف نکردم. فقط گفتم اطلاعات یکی از دوستان قدیمی هم را می خواهم. چیزی پیش من دارد و می خواهم پسش بدهم. البته من آن کتاب علوم را دیگر نداشتم. فقط می خواستم به او ماجرا را بگویم و دیگر دینی بر گردنم نباشد.

مدیر مدرسه که خانم مهربانی بود از من در مورد اینکه الان چه کار می کنم پرسید و بدون سوال اضافی خواست که با من همکاری کند. پرونده ها را گشت و اطلاعات را بیرون آورد و آدرس خانه ی زهرا را به من داد. شاید هر کسی دیگری بود این کار را نمی کرد و هم حق داشت. بالاخره محرمانه است.

من هم خوشحال با آدرسی به دست از مدرسه خارج شدم. اما مگر رویش را داشتم که به خانه ی زهرا بروم و این داستان احمقانه را برای او تعریف کنم. حتما تا حالا ازدواج کرده و دو سه تا بچه داشت. یادم می آید آن سال ها چیزهایی دورا دور از او شنیده ام که او زود ازدواج کرده بود. خلاصه خوشحالیم رنگ باخت.

من جرئتش را نداشتم. بعد این همه سال به او چه بگویم. اصلا چه اهمیتی دارد برای او. اصلا او حتما یادش نیست. این فکر ها از سرم می گذشت و من به خانه ی او که چند کوچه پایین تر از مدرسه بود نرفتم.

الان که دیگر حالم به اندازه ی آن موقع ها بد نیست دیگر زیادی از این مسئله ناراحت نیستم و خیلی بهش فکر می کنم. با عقل کودکیم آن تصمیم را گرفتم و در دلم چیزی نبود. اگر روزی زهرا را دیدم به او ماجرا را می گویم. به احتمال زیاد نمی بینمش و اگر ببینم نمی شناسمش.