حضور ما آدم ها چه تاثیر در زندگی بقیه دارد؟

اگر روزی من نباشم چه می شود؟

دنیا متوقف می شود؟

زندگی اطرافیانم متوقف می شود؟

زندگی دوستانم، خانواده ام؟

خودم که گاهی به مرگ خودم فکر می کنم، می بینم، با من یا بی من هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. لااقل این را همه مان مطمئنیم که دنیا بدون من زندگی خود را بی هیچ کم و کاستی ادامه می دهد. شاید یکی از دردآورترین مسائلی که در مرگ اتفاق می افتاد فراموشی است. ما فراموش می شویم بدون اینکه ذره ای از ما باقی بماند. فراموش می شویم انگار که نبوده ایم. برخی ها شاید فراموش نشوند، از شاعران و نویسندگان گرفته تا دانشمندان و علما. ولی بقیه مان که برویم جوری می رویم که انگار نبوده ایم. 

گاهی که به خانوادهی خود فکر می کنم، می بینم اگر من بمیرم دردی به دردهایشان اضافه می شود. می بینم ناراحت می شوند. شاید تا ماه ها من را یادشان بیاید. و در سال های بعد در روزهایی از سال یاد من بیفتد. به همین دلیل دوست ندارم مرگم را ببینید. دوست ندارم غمی به غم هایشان اضافه کنم.

همه مان هر روز که از خواب بیدار می شویم و هر روز که دوباره به خواب می رویم یه قدم به مرگ نزدیک تر می شویم. اینکه کی و کجا و چه وقت مرگ بهمان را بگیرد نمی دانم.

راستش هنوز هم که هنوز است از مرگ می ترسم. شاید آن طور که باید زندگی نکردم ام و شاید هنوز هم حرص و طمع و یا هر چه دیگر که اسمش را نمی دانم باعث شود دلم بخواهد باز هم بمانم.

راستش این روزها که درگیر کرونا هستیم، به مرگ اطرافیانم فکر می کنم. وقتی دارم می خوابم و چشمانم دارد به خواب می رود یکهو از خواب بلند می شوم و می گویم خدایا اگر روزی مادرم نباشد، پدرم برود و ... چه می شود و دلم می خواهد این کابوس بزرگ روزی تمام شود و بدانم حداقل بخاطر کرونا کسی را از دست نخواهم داد.

صحبت کردن راجب مرگ سخت و نوشتن در مورد آن هم سخت است. نمی دانم کسی باشد که از مرگ واقعا  و در عمل و مطمئنا نترسد؟ دوست دارم اون رو ببینم و با او صحبت کنم.

آدم های زیادی را دیده ام که گفته اند از مرگ نمی ترسند ولی با یک مریض شدن و یک ناتوانی موقتی و آن هنگام که رفتن به سوی مرگ را با چشمان خود دیده اند، از مرگ هراسیده اند.

به من گفتی نوشته ای را به دیوار بزنیم که همه اش چشمم به آن باشد که مرگ از رگ گردن به ما نزدیک تر است. شاید درک همین موضوع کمک کند تا حداقل برای چیزهای بهتری غصه بخورم. البته اگر بتوانم این جمله را گوشت و خون درک کنم وگرنه می شود شبیه همه ی جملاتی که تاکنون خوانده ام و یک گوشم در و گوش دیگرم دروازه بوده است.

فکر می کنم اسم این کار مرگ آگاهی باشد. مرگ آگاهی انگار که چیز خوبی است. شاید جلوی حرصمان را بگیرد، جلوی طمعمان را. به قول پدرم اگر ما آدم ها می دانستیم که قرار است همیشه زنده بمانیم احتمالا با دستمان همدیگه را می کشتیم و تیکه پاره می کردیم یعنی بیشتر از چیزی که الان است. فکر می کنم دور از انتظار نباشد. شاید عده ای از ما با اعتقاد به همین که روزی می میریم، دست از بدی هامان بر می داریم. دست از جمع آوری هر آنچه بدرد ما نخواهد کرد. البته اگر هم اعتقادی به این مسئله نداشته باشیم، دست روزگار روزی دستمان را می گیرد و ما را با خود می برد. می برد به هر جایی که نه ثروتمان، نه حتی دوستان و خانواده مان بدرد ما نخواهند خورد.