خسته از کرونا

امروز صبح که از خواب پا شدم، گفتم کاش میشد دوباره بتونم اتوبوس و تاکسی سوار شم برم این ور و اون ور. همین الان می رفتم سر ایستگاه تو اتوبوس می نشستم و می رفتم خونه مون به مادرم سر می زدم. مجبور نبودم همش اسنپ بگیرم و کلی خرج کنم و بعدشم از این همه هزینه نگران بشم.

راستش واقعا خسته شدم. از این همه استرس. چند وقتی هست دوباره شبا خواب می بینم. خواب مردن. خواب اینکه کرونا گرفتم و دیگه چیزی به مرگم نمونده. می دونم حتی اگر کرونا هم نداشته باشم، ممکنه همین لحظه و همین حالا به هر دلیلی بمیرم. ولی خوب احساس می کنم در حال حاضر مرگ به خاطر کرونا محتمل تره چون داره همین اطراف پرسه می زنه.

دلم می خواد از خونه بزنم بیرون و برم یکم پیاده روی. البته دلمم می خواد تو شهر بودیم و نه حومه ی شهر. اینجا چند دقیقه پیاده برم این ور و اون ور می رسم به آخرش.

چقدر غر زدم:) کلی بهانه آوردم. بهتره برم بیرون کمی پیاده راه برم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

برنامه نویسی آری یا خیر؟

چند روزیست که دوباره به برنامه نویسی فکر می کنم. قبلا جسته و گریخته چیزهایی یاد گرفته ام. اما هیچ وقت نشده جایی برم و کار کنم و حتی پولی ازش دربیارم. یا برای پروژه ها دانشگاهی بوده و یا اینکه برای اینکه بخوام جایی سر کار برم. دوباره دارم فکر می کنم شاید اینکه من علاقه ام به برنامه نویسی کم شد بخاطر همین باشه. همین که من هیچ وقت استفاده ی درست و حسابی ازش نکردم و حتی 5000 تومنم ازش پول در نیاوردم. درسته که پروژه هامو خودم انجام می دادم و بالاخره نتیجه می گرفتم. وقتی دارم برنامه ای می نویسم و جواب را پیدا نمی کنم و انقدر کند هستم که خودم از دست خودم شاکی می شوم. همینا همش با هم باعث شد هم بترسم و هم انگیزه ام از بین بره. هنوزم دارم بهش فکر می کنم. هزار پرونده ی نبسته تو ذهنمه :)) از خودم این سوالو چند بار پرسیدم که اگر پول برام مهم نبود آیا حاضر بود این کارو انجام بدم؟ اگر قرار بود یکسال بیشتر زنده بمونم آیا؟ شاید سوال هام اشتباهه :)

موافقین ۰ مخالفین ۰

من و کووید

چند روز پیش رفته بودم عطاری. تو همون چند دقیقه ای که اونجا بودم چند نفر اومدن سیاهدانه و عنبرنسارا بخرند. منم سریع خریدم رو انجام دادم و با ترس و لرز از مغازه بیرون اومدم. اولین کارتمو اینجا کشیدم و احتمالا چند تا کرونا روی کارتم سوار شدند. رفتم تا خریدهای دیگه رو انجام بدم. خودم احساس می کردم که الان حتما از چهره ام مشخصه که چقدر استرس دارم. از بین آدم ها سریع حرکت می کردم. بوی سیگار  و ادکلن رو بیش از همیشه متوجه بودم. از بعضی مغازه ها هم بوی اسفند میومد. یا به خاطر خاصیت ویروس کشی! یا احتمالا برای اینکه چشم نخورن! دست فروش ها بساط کرده بودند. نزدیکه عیده و انواع و اقسام وسیله ها رو ریخته بودن کنار خیابون از کیف گرفته تا تنگ ماهی. تو دلم می گفتم آخه الان وقت تنگ ماهی فروختنه؟ برای کدوم ماهی برادر؟ گفتم شاید نیاز داره من نمی دونم که. تندتر حرکت کردم. از بین آدم ها که رد میشدم حواسم بود که بهشون نخورم و سرفه هاشون تو حلقم نره. البته که متوجه نشدم کسی سرفه بکنه.
روز پدر بود و چند نفری در خیابون شیرینی به دست و چند نفری در شیرینی فروشی بودند. تو دلم لعنت کردم. گفتم حالا امسالو بیخیال شو هموطن. چی میشه مگه با تلفن به پدرت تبریک بگی. حالا اگه تو خونه پدرت بگه یه لیوان آب دستم بده کلی بهانه میاریا ولی یه جعبه شیرینیو حتما باید بخری. بابا شاید داری جون پدرتو به خطر می اندازی! استرسم بیشتر می شد و دستانم توان حمل اون همه چیزو نداشت. می خواستم همه چی بخرم تا دیگه مجبور نباشم بیام وسط آدم ها. احساس می کردم کارتی که تو چند تا مغازه کشیدم الان حتما پر ویروس شده. دستام، کیفم، کاپشنم، روسریم که مجبور می شدم هر چند وقت یکبار درستش کنم که از سرم نیوفته الان مملو از ویروسه. حتما دستم به صورتم و موهام هم خورده بود. وای خدا چکار کنم. خلاصه با احساس پر شدن از ویروس به خونه برگشتم. حالا کارم شروع شده بود عوض کردن لباسام، شستن دست ها برای چندین بار و ضدعفونی کردن همه ی اون وسیله ها منو از پا انداخت. صورتم و موهام باید شسته بشن. کمرم درد می کرد ولی ارزششو داشت. خیالم تقریبا راحت بود. اما نه کاملا. لباسهایی که اون گوشه انداخته بودم حتما پر از ویروس بود. باید صبر می کردم و بهشون دست نمی زدم تا یه مدت بگذره و من راحت شم. نکنه وقتی دستامو می شستم آب از دستم چکید روی زمین. نکنه میوه ها رو خوب با ریکا نشستم.  بی خیال دیگه نمی کشم. یه گوشه تا صبح می خوابم. احتمالا تا صبح اون ویروسای لعنتی جان به جان آفرین تسلیم کردند. اگرم انقدر زرنگن که تو بدنم باشن دیگه کاری از دستم بر نمیاد. دو هفته باید صبر کنم ببینم چه بلایی سرم اومده.
سرمو می زارم رو زمین. به مامانم فکر می کنم به بابا و برادرام. مامانم نون ها رو همین طوری مصرف می کنه. میگه چیکار کنم دیگه نونو نمی تونم کاری کنم. میگم باید داغ کنی. این یک قلم دیگه تو کتش نمیره.
صبح میشه و شروع می کنم به نون پختن. دستور اول بد نشد، دستور دوم، افتضاح، دستور سوم، داره خوب میشه، دستور چهارم و پنجم خوب شدند. خوب امیدوار شدم همه چی خوب پیش میره و نون مورد پسندم هست ولی یکیشون که از اون یکی بهتره شیر میخواد و ماست. هر چی شیر و ماست داریم نون درست می کنم ولی بقیه اش رو از دستور دیگه که با اب درست میشه، درست میکنم. اخه نمی تونم که به خاطر شیر  و ماست بازم برم مغازه. ضروری نیست وقتی کارم با همین هم راه میوفته.
منم مثل خیلیا دلم برای بیرون رفتن تنگ شده. اصلا دروغ چی بگم برای خرید کردن. دلم خرید می خواست. گاهی تو اینستا لباس می بینم میگم چه خوبه بزار حداقل اینترنتی خرید کنم. میگم دختر، بابا مگه ضروریه اون مامور پست بدبخت چرا باید مامور وسیله های غیر ضروری من تو این روزای بحرانی بشه. بی خیال میشم و صبر می کنم تا ببینم این ویروس لعنتی به جون من افتاده یا نه.
چقدر شنیدن خبرای خوب تو این روزا خوبه و آدم دوست دارم هر روز که از خواب پا میشه یه چیز خوب بشنوه. البته اگر باشه. بعضی شبا از استرس گریه می کردم. حتی یک شب وقتی که فهمیدم اون محلولی که استفاده می کردیم برای ضدعفونی گوشی و لپتاپ احتمالا الکل نبوده خوابم نمی برد و قلبم تا مدت ها درد می کرد. البته نخوابیدن و درد قلب من به جهنم. پر پر شدن انسان ها رو کی جواب میده.
به دوستم میگم ببین روزگار داره گلچین میکنه، میگه خدا کنه ما لایقش نباشیم :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

به کجا چنین شتابان

چند روز پیش به تهران رفته بودم. یکی دو ساعتی را در انقلاب چرخیدم و بعد به خانه بازگشتم. در انقلاب که بودم سری به کتاب  فروشی ها زدم. کتابی از نویسنده ای که قبلا کتابش را خوانده بودم، نظرم را جلب کرد و به سمتش رفتم. قیمتش را خواندم. از جمله کتاب های گران بود. البته کتاب قبلی اش هم گران بود. یادم آمد نه پول کافی دارم و نه اینکه کتاب های قبلی را خوانده ام. تصمیم گرفتم آن را نخرم. در شلوغی خیابان به راه افتادم. آدم ها هر یک بی توجه به دیگری به راهی می رفتند. شلوغی خیابان، ماشین های زیاد، سرعت زیاد را مبهوتانه نظاره می کردم. این جمله در ذهنم تکرار می شد که "به کجا چنین شتابان؟"

زندگی ما پیشرفت زیادی کرده است. مثل گذشته وقتمان صرف تامین نیازهای اولیه زندگی نمی شود. نیازی نیست برای گرما آتشی و برای گرسنگی نانی و گندمی فراهم کنیم و به سر چشمه برویم و آبی بیاوریم ولی فکر می کنم شاید همین وقت را می گذاریم تا پولی بدست آوریم و صرف تامین نیازهای اولیه مان کنیم.  با پیشرفت ها کیفیت زندگی خود من چه تغییری کرده؟ وقتم را بیشتر برای این میگذارم که در زندگی چیزهایی داشته باشم که هیچ وقت استفاده شان نمی کنم.

مدت هاست که ذهنم درگیر چیزهای مختلف شده و بدنبال معنویتی می گردم که برای من انسان به این کوچکی در این دنیای به این بزرگی پناهی باشد. دوست دارم در این شلوغی دنیا در این هیاهوی زمینی گرفتار نشوم. اسیر تبلیغات و جوی نشوم که زندگی من را هرچه بیشتر و بیشتر در خود می گیرد و من را تبدیل به ماشینی می کند که باید در آن جهت خاص فکر و زندگی کنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

دیگر معجزه ای در کار نیست

بعد از مدت ها تنبلی در خواندن کتاب، بالاخره کتاب یک عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی را خواندم. امروز تصمیم گرفتم که چند صفحه ی پایانی اش را هم تمام کنم و بعد هم به این بهانه چیزی بنویسم. یادم می آید قبلا کسی گفته بود که این کتاب را بخوانم که نخواندم. آن هم دلایلی داشت ولی چند هفته ی پیش با معرفی این کتاب در جای دیگری تصمیم گرفتم که بخوانمش. از وقتی که شروع کردم به خواندن این کتاب، دیدم آن طور عاشقانه ی عامیانه نیست که نخواهی آن را بخوانی. کتابی از حرف های عاشقانه ی رایج بین یک زن و یک مرد نیست. کتابی از گذر زندگی گیله مرد و همسرش عسل است. زندگی این دو نفر با سختی های مختلفی رو به رو هست که سعی می کنند با این سختی ها کنار بیایند و سراسر کتاب پر است از جمله های استعاری و پیچیده که شاید برای هرکسی خوشایند نباشه از جمله خود من :)

بعضی قسمت های کتاب را دوست داشتم:

نمازی که از روی عادت خوانده شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد.

مگر به تو نگفته ام که یاد انسان را بیمار می کند؟

مشکل زندگی را زندگی می کند.

من سالها بود که فکر می کردم این همه خواندن بیهوده است، بیماری است و در پی باد دویدن. من حس می کردم و زیر لب می گفتم، که راه های پیچاپیچ را در کتاب ها پیدا کردن و در کتاب ها پیمودن کار کودکان است. اما باز هم در لابه لای کتاب پی چیزی می گشتم که نمی دانستم چیست...

رسیدن غم انگیز است. راه بهتر از منزلگاه است.

از شباهت بیزارم عسل! شباهت میام این آواز و آن آواز، این کلام عاشقانه و آن کلام، این نگاه و آن نگاه، دیروز و امروز. از شباهت به تکرار می رسیم، از تکرار به عادت و از عادت به بیهودگی از بیهودگی به خستگی و نفرت.

عاشق کم است و سخن عاشقانه فراوان.

محبوبی در کار نیست، اما مطربان ولگرد به آسانی از خوب ترین محبوبان خویش و غیبت ایشان، فریاد کشان و مویه کنان سخن می گویند.

عشق، آنگاه که به واژه تبدیل شد و به نگاه و به آواز و به نامه و به اشک و به شعر و در بسته بندی های کاملا متشابه به مشتریان تشنه عرضه شد، در هر بازار غیر مسقفی هم می توان آن را خرید و به معشوق هدیه کرد و همین عشق را تحقیر کرده است.

در روزگاری که خوب ترین و لطیف ترین آهنگ های عاشقانه را کسانی کاملا حرفه ای و عاشقانه می نوازند و به تکرار هم می نوازند اما قلب هایشان تهی از هر شکلی از عشق است من وامانده ام که زنبورهایت را چگونه خبر کنم...

مشتری شدن، نوعی معتاد شدن است. فقط از یک میوه فروشی خرید نکن. بگذار با تمام میوه فروشان سر راهت آشنا شوی. لااقل سلام های تازه. معطر. نو. ضد عادت. آیا هرگز به پاسپان سر گذر سلام کرده ای؟ سلام کن. احوال پرسی کن. بگذار با تو زمانی درد و دل کن. مگر چه عیب دارد؟ اما نگذار به این کار عادت کنی.

کارهایی هست انسان در ابتدا گمان می کند آن ها را دوست ندارد. اما بعد در جریان عمل دلبسته ی آن می شود. بگذریم...

غالبا آنگونه نیست که کار مطلوب و دوست داشتی از راه برسد و ما را در آغوض بگیرد. این ماییم که باید به هر کری که گماشته می شویم آن کار را به صورتی دلخواه درآوریم یا در خط رسیدن به کاری دلخواه کار نادلخواه را کوتاه مدت تحمل کنیم......دیگر معجزه ای در کار نیست.

خیلی وقت ها شده کتابی می خونم یا مطلبی از جایی و می فهمم چقدر بی سوادم.

موافقین ۰ مخالفین ۰

دلم کمی معنویت می خواهد

دلم کمی معنویت می خواهد، کمی. فقط کمی هم من را کفایت می کند. همین که کمی معنویت اصیل و ناب پیدا کنم، خودم را به آن می سپارم. دلم می خواهد از زخمتی روزگار، از کوچکی خودم و از بزرگی کائنات به آن پناه ببرم و بدانم که من هر چند کوچک در این دنیای  بزرگ جایی هست که می شود به آن تکیه کرد.

دلم کمی مهربانی می خواهد. مهربانی واقعی و عمیق.

دلم دستانی گرم می خواهد که روی شانه ام باشد و بگوید نگران نباش.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دل تنگی

بعضی حرف ها رو به کجا بزنی؟ به کجای دنیا فریاد بکشی؟ دلم برای معنویت تنگ شده. دلم برای خدا تنگ شده. دلم برای او تنگ شده. دلتنگی را مگر می شود نادیده گرفت. می آید به سراغت. در کنار همه ی اینا دوست داری هر جا هست سالم باشد و خوشحال. دلم برای سلامتی هم تنگ شده. قدر سلامتی را باید بیشتر بدانم. خدایا...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

پول

انگار توی دنیا خیلی چیزها با پول بدست میاد. این موجود که خودمون به وجودش آوردیم چقدر مهم شده. چند روزیه پولام تموم شدند و هم می خوام برم دکتر و هم می خواستم یک چیزی بخرم. حالا اون چیز به کنار اما دکتر واجب بود. نمی خوام از کسی پول قرض بگیرم. حقوق خودم هم که وسطای ماه بعدی ریخته میشه و نمی خوام تا اون موقع دکتر نرم. تا حالا از دوستام پول قرض نگرفتم ولی حالا نمی دونم شاید این کارو کردم. اگر بتونم نوبت دکتر تو بیمارستان هم بگیرم خوب میشه دیگه پول نمی خواد. 
چه چرخه ی جالبی. کار می کنیم پول درمیاریم، خرجش می کنیم، دوباره پول درمیاریم و این همچنان ادامه داره. آدم های قدیمی در زمان های خیلی دور، خیلی دور حالا نمی دونم دقیقا چند سال پیش، توی دوره ی کشاورزی که کار می کردند، محصول می کاشتند تا زندگی شون تامین بشه، دوره های قبلی هم شکار می کردند تا گرسنه نمونند. حالا دیگه پول درآوردن مختص سیر کردن شکم نیست، لباس و خونه و ماشین و وسایل مختلف هم جز اینا میشه. حالا جالب اینجاست که این احساس نیاز هم در ما قشنگ وجود داره که حتما باید خونه ی آنچنانی و لباس های شیک و به روز بپوشیم وگرنه نمیشه. اصلا هم به یاد نداریم اجداد ما تو جنگل و خونه های چوبی و گلی زندگی می کردند. بعدا به نظرم سر همین منافع و منافع بیشتر بود که یه چیزای دیگه هم مهم شد. اینکه لباس بپوشیم فقط اهمیت نداشت، این که چه لباسی بپوشم اهمیتش بیشتر شد. چه غذایی بخورم، کجا زندگی کنم، اینابعدا مهم شدند. 
این روزا دلم گرفته، بیشتر از خودم. دوست دارم این همه تنش تو زندگی ام نباشه. می دونم همه دارند ولی من خسته شدم. دلم می خواد یک روز باشه ذهنم درگیر نباشه. همون آرامشی که میگن. بعضی وقتا که فکر می کنم می بینم، تو زندگیم چیزای مختلفی رو تجربه کردم. این تموم شده، یکی دیگه شروع شده و وقتی خوب فکر می کنم می بینم خسته کننده شده. از طرفی هم فکر می کنم این همه آدم تا آخر عمرشون درگیر چیزهایی هستند انقدر صبور بودند. بچه هاشون مشکل داشتند تا ابد درگیر اون بودند منم باید صبور باشم. با همه ی این فکرا دلم یکمی آرامش می خواد، یکمی فکر نکردن.
بارون میاد. بارونو دوست دارم. دوست برم بیرون خیس بشم. صورتم بگیرم طرف آسمون فریاد بزنم.
موافقین ۰ مخالفین ۰

این نیز بگذرد

زندگی با همه ی خوبی ها و بدی هایش می گذرد. همیشه از شنیدن جمله ی "این نیز بگذرد" ناراحت می شدم و می گفتم می گذرد ولی چطوری گذشتنش مهم است ولی حالا که به این سن رسیده ام دیگر ناراحت از شنیدن آن نمی شوم. چون می دانم که نه خوبی پایدار است و نه بدی. همه ی این ها روزی خواهند گذشت. چند وقت پیش کسی می گفت مگر وضعیت قبلی ات پایدار ماند که حالا نگرانی از وضعیت الانت که پایدار بماند.
گاهی در درونم بغضی دارم که دوست دارم فریادش بزنم. انقدر بلند بلند حرف بزنم که خالی شوم. خالی شوم از هر آنچه من را این گونه کرده است. فریاد بزنم تا مگر فریادرسی به دادم نه به دادم نرسد، تا مگر فریادرسی فقط صدایم بشوند و من بدانم که کسی آنجاست که دلم قرص شود به بودنش. گاهی همین که تکیه گاهی داشته باشی برایت کافی است. نمی خواهی کاری بکند، نمی خواهی حرفی بزند، همین که بدانی یکی آنجاست دلت را گرم می کند، رنجت را کم می کند.
یادم می آید دوستی می گفت، ما باید همه مان تنهایی زندگی کردن را خوب یاد بگیریم. بارها در زندگی ام موقعیت هایی فراهم شده که به جمله ی او فکر کرده ام و رسیده ام. با تنهایی مان کنار بیاییم. آن را قبول کنیم. یکی می گفت فلانی تنهایم، گفتم دوست هایی داری چرا احساس تنهایی می کنی، می گفت درست است ولی شب که می خوابم، با همه ی افکارم تنها می خوابم. راست می گفت هر چقدر هم دوست داشته باشیم، باز هم درونمان برای خودمان است. خودمانیم و خودمان.
موافقین ۱ مخالفین ۰